محمود خرقانی -همهی وسایل خانه را به سرعت جمع میکنند و سوار وانت عمو اسماعیل میکنند.
پدر و عمو وسایل سنگین را میبرند و مادر وسایل آشپزخانه را. من هم وسایل کوچک و ریزهمیزه را میگذارم روی وانت.
پدر میگوید جنگ شده است و دشمن در حال نزدیک شدن به شهر ماست. پدر میگوید من و عمو باید از شهر و خانه در برابر دشمن دفاع کنیم.
جنگ خطرناک است و نباید زن و بچه در شهر باشد. برای همین، ما را به شهر امنی میبرد. او میگوید وقتی دشمن شکست خورد دوباره به شهر خودمان برمیگردیم.
من همه وسایل را جمع کردهام، حتی کیف مدرسهام که قرار بود با آن سال بعد به مدرسه بروم. عمو میگوید: «سریعتر سوار شوید. فقط وسایل ضرور را بردارید.»
من و مادر باعجله سوار میشویم. مادر وسایل لازم را با انگشتهایش میشمارد که برداشته باشد.
من هم به تقلید مادرم وسایل خودم را با انگشتهایم میشمارم: کیف، مانتو، مسواک، دفتر نقاشی، مدادرنگیهایم و ...، اما یک چیز مهم را جا گذاشتهام.
ناگهان داد میزنم: «وای مادر! عروسکم، عروسک خوشگلم را جا گذاشتهام. فرشتهام را جا گذاشتهام. دیدی عجله کردیم؟!»
مادر با تندی میگوید: «دشمن به ما حمله کرده و تو میگویی عروسکت را جا گذاشتهای؟ یکی زیباتر از آن عروسک برایت میخرم. اینکه داد و بیداد ندارد. اینکه آنقدر مهم وضرور نیست.
اما مادر نمیدانست که فرشته دختر کوچک من بود. در همهی خالهبازیهایم نقش دخترم را داشت و من مادر او بودم. من همان عروسک خودم، من فرشتهی خودم را میخواستم، نه عروسک جدید.
پدر دستی به سرم کشید و گفت: «نگران نباش لیلاجان. من و عمو برمیگردیم به شهر و نمیگذاریم کسی به خانهمان نزدیک شود. قول میدهم عروسکت را کسی اذیت نکند و وقتی برگردیم سر جایش باشد.
من با حرف پدرم دلگرم شدم و منتظر برای روزی که به خانهی خودمان برگردیم و عروسک خودم را بغل کنم. وانت عمو به شهر جدید رسید. من و مادرم در خانهی عمو ساکن شدیم.
پدر و عمو برای دفاع از شهر برگشتند.
دشمن به شهر ما رسیده بود. پدر و عمو و دوستانش از شهر دفاع میکردند. مادر هرروز برای پیروزی بر دشمن نذری میداد.
بعد از ۲ سال شهر را از دشمن پس گرفتیم. پدر و عمو پیروز شده بودند، اما پدر با یک دست به خانه برگشت. دست دیگر را جنگ از او گرفته بود.
پدر وسایل را سوار وانت عمو کرد که برگردیم به شهر و خانهی خودمان.
من خیلی خوشحال بودم، چون میتوانستم عروسک فرشتهام را بعد از ۲ سال ببینم، اما برای پدر غصه میخوردم که یک دستش را برای دفاع از شهر و خانهمان از دست داده بود.
پدرم به قول خودش عمل کرد و نگذاشت کسی شهر و خانهی ما را بگیرد.
به خانهی خودمان رسیدیم. همهچیز به هم ریخته بود. شیشهها شکسته و آجر دیوارها ریخته بود. یک قسمت از اتاق سوخته بود. من با سرعت به اتاق رفتم و دنبال فرشته میگشتم.
طفلکی عروسکم را زیر خاکها پیدا کردم، اما دست عروسکم سوخته و پنبههایش بیرون ریخته بود. اشک در چشمهایم جمع شد.
در حالی که گریه میکردم، عروسک را به مادرم نشان دادم. مادرم گفت: «غصه نخور. دست عروسکت را با پنبه و پارچه درست میکنم.»
و با نخ وسوزن مشغول شد تا اینکه بالأخره دست عروسکم درست شد، حتی از قبلش زیباتر. من فرشته را به هوا پرتاب میکردم وخوشحال بودم.
بعد عروسکم را نگاه کردم وگفتم: «خوش به حالت فرشتهی من که مادر دست تو را درست کرد.ای کاش میشد دست پدر را هم مثل دست فرشته با پارچه و نخ و سوزن درست کرد.»
مادر خندید وگفت: «دست پدر را فرشتهها در آسمان نگه داشتهاند تا یک روز به پدر برگردانند. نگران نباش!» و بعد محکم پدر را در آغوش کشیدم.